نوع محتوا :

داشتم با خودم فکر می کردم چند نفر در این دنیا تو را نمی شناسند… چند نفر حجم غربت و تنهایی ات را نمی دانند… چند نفر نمی دانند دردهای این جهان،  درمانی جز تو ندارد… که مهمان دیگری از راه رسید…. پس از پرزنت مراسمات استغاثه ، تمایل به برپایی این مراسم در شهرشان داشت .وقتی فهمید شهرشان مراسم استغاثه ندارد و می تواند اولین بانی آن باشد، به گریه افتاد… و من در میان غلطیدن هر قطره از اشک های او… فکر کردم هر یک نفر که به تو وصل شود، هر یک نفر که تو را بشناسد، حتما به این فکر می کند که چند نفر دیگر در این دنیا تو را نمی شناسند… اولین بانی استغاثه ی آن شهر رفت… و من فکر کردم چند شهر دیگر در این دنیا هست که  مراسم استغاثه ندارد؟! چند نفر در این دنیا هستند که می توانند اولین بانی استغاثه در دیار خود باشند! و حیرت زده از اینکه رساندن هر یک نفر به چادر تو چقدر می ارزد… در انتظار یک  مسافر دیگر ایستادم…

اشتراک گذاری در

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *